سلام محمد

(۳)
آه ای مادر جان!
در میان تابش آفتاب هر غروب، تو را می‌بینم!
خاموش و ساکت و مبهوت.
اگر همچون پاییز غمگین، خزان ندیده‌ای، پس کجایی؟!
نوروز آمد و تو نیامدی!
چرا نمی‌فهمی که من چشم به راهت هستم
چرا درک نمی‌کنی،
به اندازه‌ی چشم‌های پر از غصه‌ی همه‌ی مادرهای جهان
برایت اشک ریخته‌ام!
مگر نمی‌دانی؟!
بچه‌ها، مرا یتیم صدایم می‌زنند...
[--: دلبندم، مادر همه‌ی کودکان جهان، مادران تو هم هستند!]
نه! نه!
من عطر نفس‌هایت را می‌شناسم!
اگر نیایی، این انتظار بغضم را می‌ترکاند و
هی گریه می‌کنم و گریه می‌کنم و گریه می‌کنم!
تا که زندگی‌ام در جهنم اشک‌هایم غرق شود.
...
اما مادرم، هرگز نیامد!
نوروز آمد و رفت
چشم‌هایم از گریه و زاری سفید شد
گل جوانه زد و پژمرد...
زمستان
بهار
تابستان هم آمد و مادرم بازنگشت...


(۴)
چنان تابش ماه در شب‌های آرام تابستان
بر روی گونه‌های سیمگون جوی آب،
گاه و بی‌گاه در رویا می‌بینمت!
ولی صبح که از خواب بر می‌خیزم
نه خبری از تابش ماه است و نه ردی از جوی آب!
حتا رویاهایم را با خود برده‌اند
برای آن سوی هستی!!!
آه چه قصی‌القلب است دنیا!
که جای چرت زدنی هم برایم نگذاشته است...


(۵)
حدود چهارده میلیارد سال است
که زمان و مکان به همراه هم زاده شده‌اند
حتا آنقدر هم، پایدار و باقی باشند،
هیچکس پی نخواهد برد
این میلیاردها سال گذشته از عمر آدمی
از ثانیه‌ای هم کمتر است.
پیش از آمدنمان چند میلیارد سال خوابیده بودیم و
بعد از مرگمان هم
تکه‌ای می‌شویم از "هیچ" بزرگ گذشته،
که زمانش بی‌پایان است.
پس دیگر چرا از من سوال می‌کنی:
-- از مرگ نمی‌ترسی؟!


(۶)
خدا بر همه چیز آگاه است.
حتا می‌داند که کی به دنیا می‌آییم،
چه وقت می‌میریم و بر اثر چه خواهیم مرد.
خدا، شمارگان برگ‌های درختان جهان را می‌داند،
تعداد ریگ‌های داغ بیابان‌های جهان را بلد است،
می‌داند چه تعداد ماهی در رودخانه و دریا و اقیانوس شنا می‌کنند،
می‌داند چند میلیارد ستاره وجود دارد،
چند جهان دیگر بوده و هست،
خداوند، دانای کل هرچه که می‌بینی و نمی‌بینی‌ست.
آگاه به هر راز و هر سر و هر رمزی‌ست.
اما!!!
تنها چیزی که نمی‌داند،
وقت و موعد، آزادی و استقلال "کردستان" را.


(۷)
فعلن زود است،
هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده
هنوز دمی نیست که پرواز در امده‌ام
لیوان شیشه‌ای دلم، نیمه است و
هنوز قلبم آخیش نکرده است.
آںچه را که دارم با بلم عمرم
خرد و داغان و خسته
همچون یوسف از میان آب اقیانوس
پارو می‌زنم و هنوز
به ساحل آسایش و
سرزمین دلخواهم نرسیده‌ام.
آری! فعلن زود است!
خیلی خیلی زود است،
دل‌نگران نباش نور دیده‌ام
هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده است.


(۸)
وطن، سنجابی کوچک و درمانده است!
اسیر در چنگال تیز و آهنین
درندگانی هار و گرسنه‌،
که دیگر پوست و گوشتی برایش باقی نگداشته‌اند
و از خویش زده و بیزار
به دامان مادرش روان می‌شود
که سالیان دراز شورش در کوهستان را
با رویای آزادی و آسایش می‌بیند.
آه!!!
وقتی وطنم از من غریب‌تر و آواره‌تر است!
چگونه می‌توانم به خودم بگویم آواره؟!


شعر: #سلام_محمد
#ترجمه: #زانا_کوردستانی
دیدگاه ها (۰)

روژ حلبچه ای

غلام محمد محمدی

سلام محمد

فرهاد پیربال

میدانی درد دارد :))))قفسه ی سینه ام درد دارد دردی مشابه با ش...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

چند پارتی(جونگ کوک/ات):Part2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط